از وقتی
که بودنم را یاد دارم
تا امروز
که هنوز هم بودنم را می بینم
هیچ وقت
هیچ کجا
بر هیچ کس عاشق نبوده ام/
من نه شبی را
با اندوه کسی به خواب رفته ام
ونه صبحی را
به شوق کسی از خواب برخاسته ام
نه از نگاهی مرده ام
و
نه از بوسه ای
دوباره ها متولد شده ام/
اما شنیده ام
عشق
حس خوبی است
مثل پرواز/
شاید
عشق نگاه مادر باشد (همیشه نگران(
یا شاید
دستان پدر( همیشه خسته(
یا شاید
لالایی بی بی (که چه عاشقانه زمزمه می کند برای کودکان کودکانش (
نمی دانم
شاید
عشق تو باشی
عشق من باشم
شاید همین سطرها
همین جمله ها
همین واژه ها
شاید عشق
همین باشد
شاید........
کربلا تفسیر انسانیت است
کربلا اوج خلوص نیت است
کربلا یعنی عدالت تشنه است
تشنه خون عدالت دشنه است
کربلا تندیس ارزش های ماست
مکتب تندیس ارزش های ماست
کربلا یعنی تماشای بهار
نغمه ها از خیمه ها در هر کنار
کربلا یک سرزمین ساده نیست
خاک آن جز مخمل سجاده نیست
کربلا یعنی حسین و چشم باز
در میان تیر دشمن در نماز
کربلا یعنی ابوالفضل و حبیب
آن همه مجروح و تنها یک طبیب
کربلا یعنی چگونه زیستن
ریسمانی سوی بال ریستن
کربلا یعنی قناتی در قنوت
اشک زینب نیمه ی شب در سکوت
برای ما انسان ها : قرار نبوده تا نم باران زد دست و پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم ...
قرار نبود اینقدر دور شویم و مصنوعی... ناخن های مصنوعی ... خنده های مصنوعی ... دغدغه های مصنوعی...
هرچه فکر میکنم میبینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی های مان در رقابت های تنگانتگ باشیم تا اثبات کنیم بهتر هستیم ، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم و بعد خیلی چیزها رو فراموش کنیم... بعید میدانم راه تعالی بشر از مدرک های ما رد شود.
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا ، قرار نبوده این همه میز و صندلی کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر و پشت های قوز کرده آدم های افسرده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بود...
تا به حال بیل زده اید؟
باغچه هرس کرده اید؟
آلبالو و انار چیده هاید؟
این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردون، برای خیره شدن به جاری آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت ، روز پشت روز ، شب پشت شب و خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده اند.
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتما، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
قرار نبوده کنار هم بودن و با هم زندگی کردن، این همه دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبود اینطور از آسمان دور باشیم و بیست سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.
ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته و سردرگم کرده“قرار نبوده ” چیز زیادی از زندگی نمیدانم ... اما همین قدر میدانم که این همه
چیز زیادی از زندگی نمیدانم ... اما همین قدر میدانم که این همه " قرار نبوده "ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته و سردرگم کرده
آنقدر که فقط منیدانیم خوب نیستیم...
از هیچ چیز راضی نیستم... .
اما ... سر در نمی آورم چرا؟؟؟
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را می داند. اسم این موجود عجیب "اطلاعات لطفا" بود که به همه سوال ها پاسخ می داد، ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همینطور میمکیدمش و دور خانه راه میرفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری چهار پایه را آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا!
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات!
گفتم: انگشتم درد گرفته ...
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشک ها سرازیر شد.
پرسید: مامانت خونه نیست؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم رو انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات
پرسیدم: تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جواب داد.
بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس میگرفتم. سوال های جغرافی ام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری بچه ها میگویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل شوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.
احساس میکردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد: اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم: میشود بگوئید تعمیر را چگونه مینویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده!
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات!
گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم : بله، یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد، چون این اواخر سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
بغض شدیدی گلویم را گرفت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:
"به او بگو دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، خودش منظور مرا می فهمد ..."
براي اينکه شکست نخوريد هرگز تلاش نکنيد.
خواجه گشاد الدين ايراني
گاهی به آسمان نگاه کن...
...
...
از توپولف و کاسپین خبری نیست؟ خوب، خدا رو شکر... می تونی به کارات برسی!
فقط یه پسر ایرانی می تونه 8 تا دوست دختر داشته باشه و روی همه شون هم غیرت داشته باشه!
تا حالا دقت کردین ما به بانک اعتماد می کنیم و پولامونو می ذاریم اونجا، ولی بانک به ما اعتماد نداره حتی خودکارها رو هم زنجیر کرده!
اینترنتم شده مثله آب حموم باید یا دم صبح بری یا آخر شب که فشار زیاده ...
احساس آرامشی که در “خفه شو” میباشد را هیچ گاه نمی توان
در “عزیزم لطفا صحبت نکن” یافت
گاهی وقتا از کنار غصه ها باید رد شد و گفت : میگ میگ!
کاربردهای مختلف ” مُردن ” در فرهنگ ما !!
برو بمیر : برو گمشو !
بمیرم برایت : خیلی دلم برایت می سوزد !
می میرم برایت : عاشقتم !
می مردی ؟ : چرا کار را انجام ندادی ؟
… مردی ؟ : چرا جواب نمی دهی ؟
نمردیم و … : بالاخره اتفاق افتاد !
مردیم تا … : صبرمان تمام شد !
مرده : بی حال !
مردنی : نحیف و لاغر !
مردم : خسته شدم!
من بمیرم ؟ : راست می گی ؟
یکی بود یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که او هم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .
مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود
خدا غم آنها را میدید و غمگین بود
خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید
مرد سرش را پایین آورد
مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید
خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید
خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی
مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند
خدا خوشحال بود
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند
مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند
خدا خندید و زمین سبز شد
خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد
فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت
خاک خوشبو شد
پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند
مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت
خدا شوق مرد را دید و خندید
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست
خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد
. راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت
زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند
خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند
و پرنده هایی که....
خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن. 3 نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن و پیرمرد که تقریبا 70 سالشون بود. ما غذامونو سفارش داده بودیم که یه جوون نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران. یه چند دقیقه ای گذشت که اون جوونه گوشیش زنگ خورد. البته من با این که بهش نزدیک بودم، صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم. بگذریم . . . شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد، رو کرد به همه ما و با خوشحالی گفت که خدا بعد ار 8 سال یه بچه بهشون داده; و همین طور که داشت از خوشحالی ذوق می کرد، رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت: این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن، به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده.
ما بهش تبریک گفتیم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامونو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم، اما در نهایت و اصرار زیاد، پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا اینجاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب تو خیابون ناگهان با تعجب همون پسر جوون رو دیدم که با یه دختر بچه چهار پنج ساله ایستاده بود پشت ویترین یه مغازه و با تعجب دیدم که دختره داره اون جوون رو بابا خطاب میکنه.
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دلمو زدم ب دریا و رفتم باهاش سلام علیک کردم. اون منو زود شناخت. با طعنه بهش گفتم: ماشا الله از دو سه هفته پیش، بچه تون خیلی بزرگ شده ها!! و او پاسخ داد: داداش، اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم می دونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت: اون روز وقتی وارد رستوران شدم، شنیدم پیرزن و پیرمردی که اونجا نشستن، با هم میگفتن کاشکی می شد یکم ولخرجی کنیم و امروز به جای سوپ و سالاد یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم... الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردیم.
منم تو حال و هوای خودم نبودم، برای همین یه جوری فیلم بازی کردم که اونا بتونن یه باقالی پلو با ماهیچه بخورن، همین !!! ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ گفت: داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم دنیای خودم و بچه ام رو بدم، ولی یه انسان رو حقیر نکنم، این رو گفت و رفت.
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه می کردم و مبهوت بودم، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید ! !
به قول لامارتین – شاعر فرانسوی :
تو را دوست دارم بدون آنکه عاتش را بدانم. محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا.
به قول بابام :
دیکتاتور اون بچه ی دو ساله است که بیست نفر مجبورند به خاطر اون کارتون نگا کنند.
به قول ارنستو چه گوارا :
دستم بوی گل می داد مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند... اما هیچ کس فکر نکرد که شاید... یک گل کاشته باشم...!
به قول مایکل اسکوفیلد :
همیشه اون تغییری باش که می خوای توی دنیا ببینی.
به قول چارلی چاپلین :
آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید پس چه چیز باعث شد که من بیاندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز... !
به قول پروفسور حسابی :
یکی از دانشجویان پروفسور به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم.
پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردانت در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.
به قول والت ویتمن :
زندگی به من آموخت؛ بودن با کسانی که دوستشان دارم ، از همه چیز با ارزش تر است.
به قول ژان پل سارتر :
از همه اندوهگین تر شخصی است که از همه بیشتر می خندد !
به قول برتراند راسل :
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملا به خود یقین دارند، در حالی که دانایان، سر شار از شک و تردیدند !
بیا تا زنده هستیم قدر یکدیگر بدانیم
آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادراشون هدیه بخرن اما پول ندارن.
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما... مادر ندارن!
به سلامتی همه مادرای دنیا
پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتون مرد باشن !
شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر، در کنج خانه ی سالمندان...
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار میشود اما زودتر از او به خانه بر می گردد !
به سلامتیه مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاده بچه هاشون دادن ولی تو پیری
بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !!!
سرم را نه ظلم میتواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن
دست های تو خم می شود مادرم؛ سلامتیه اون پسری که
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش ، هیچی نگفت
..
20سالش شد باباش زد تو گوشش ، هیچی نگفت
..
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه !!!
..
باباش گفت چرا گریه میکنی ..؟
..
گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...
همیشه مادرم را به مداد تشبیه می کردم که با هر بار تراشیده شدن ، کوچک و کوچک تر میشود
ولی پدر
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفاست فقط
هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد
بیایید قدردان باشیم ... به سلامتیه پدر و مادر ها
(( قند )) خون مادر بالاست دلش اما همیشه (( شور )) می زند برای ما...
اشک های مادر، مروارید شده است در صدف چشمانش ؛
دکتر ها اسمش را گذاشته اند آب مروارید !
حرف ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !
دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش .
دست پر مهر مادر تنها دستی ست ، که اگر کوتاه از دنیا هم باشد ، از تمام دست ها بلند تر است.
پدر و پسر داشتن صحبت می کردند!!
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!!
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟؟!!
پسر میگه : بازم من شیرم.
پدر عصبانی میشه دستشو از رو شونه پسرش برمیداره میگه : من شیرم یا تو!!؟؟
پسر میگه : بابا تو شیری !!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود، فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...
به سلامتی هرچی پدره
مادر ، تنها کسیست که میتوان دوستت دارم هایش را باور کرد حتی اگر نگوید...
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه
اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش!
مادر یعنی به تعداد همه روز های گذشته تو، صبوری ! مادر یعنی به تعداد همه روز های آینده تو، دلواپسی !
مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری!
مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد!
مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن.
پدرم هر وقت میگفت درست میشود ، تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت!
مردان پیامبر شدند؛ و زنان مادر؛
قداست پیامبران را توانسته اند به زیر سوال ببرند؛
ولی قداست مادران را هرگز ..!
آدم پیر می شود وقتی مادرش را صدا میزند اما جوابی نمیشنود. ممماااااادددرررر..
تو 10 سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم
تو 15 سالگی : ولم کنین
تو 20 سالگی : مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم
تو 25 سالگی : باید از این خونه بزنم بیرون
تو 30 سالگی : حق با شما بود
تو 35 سالگی : میخوام برم خونه پدر و مادرم
تو 40 سالگی : نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!
تو هفتاد سالگی: من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن !
بیایین از همین حالا قدر پدر و مادرمونو بدونیم
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز ، روز توست
بهشت از آن مادران است در حالی که به جز پرستاری و نگهداری از فرزندان ،
هیچ حق دیگری نسبت به آنها ندارند و برای بیشتر چیز ها اجازه بابا لازم است !!!!
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا ی مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری...
اگه 4 تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشه و شما 5 نفر باشید... کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است.
با درود به روان پاک پدر و مادران از دست رفته..
رفتید خونه اولین کاری که میکنید ببوسیدشون.
انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: "آخیش! به به!"
خودت باش همه ي نقش ها قبلا گرفته شدند
مرگِ يه رابطه از جايي شروع ميشه که موبايل ها ميره روي سايلنت...
همبازي هايمان را تا وقتي دوست داريم، که خوب مي بازند !
اينجا سرزمين واژه هاي وارونه است: جايي که گنج, "جنگ" مي شود - درمان, "نامرد" مي شود - قهقه , "هق هق" مي شود - اما دزد همان "دزد" است- ... درد همان "درد" - و گرگ همان گرگ...
تلاش براي زنده کردنِ يک رابطهِ از دست رفته مثل اينه که بخواي يه چاي سردشده رو با ريختن آب جوش گرم کني نه رنگش مثل اول ميشه نه طعمش
جاي خاليت را نفس عميق مي کشم ... عطرت از تو باوفا تر است !
مي خواهم اعتماد کنم اما بد جايي دنيا آمده ام ... زمين ؛ جايگاه مارهاي خوش خط و خالي بود که هر روز نيشم مي زدند
گذشت اون دوره که پروانه روي شمع ميسوخت.الان مياد جلوش انقدر ادا در مياره و بال ميزنه تا به خودش مياد ميبينه شمعو خاموش کرده!
حالم خوبه ..... ولي گذشته ام درد مي کنه
ميگفتند : علف بايد به دهن بزي شيرين بياد ... يه عمري خودمونو كشتيم شيرين ترين علف دنيا بشيم.غافل از اينكه اصلاً طرف بز نبود ... گاو بود
گاه کوچکم مي بيني و گاه بزرگ... نه کوچکم ..نه بزرگ.. خودت هستي که دور و نزديک مي شوي....
من مورچه اي را مسخره ميکردم که عاشق يک تفاله چاي بود خودم را فراموش کردم که زماني عاشق آشغالي بودم که فکر ميکردم آدمه
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
ϰ-†нêmê§ |