هی فلانی....
رفتن حق همه آدماست
فقط خواستم بدونی ...اگه مونده بودی
.............پاییزم قشنگتر بود
i
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهایشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
یکی بود یکی نبود
یک مرد بود که تنها بود
یک زن بود که او هم تنها بود
زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .
مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود
خدا غم آنها را میدید و غمگین بود
خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید
مرد سرش را پایین آورد
مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید
خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید
خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی
مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند
خدا خوشحال بود
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند
مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند
خدا خندید و زمین سبز شد
خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد
فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت
خاک خوشبو شد
پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند
مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت
خدا شوق مرد را دید و خندید
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست
خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد
. راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت
زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند
خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند
و پرنده هایی که....
خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود
صفحه قبل 1 صفحه بعد
ϰ-†нêmê§ |